علی جانمعلی جانم، تا این لحظه: 5 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

عاشقانه های من برای پسرم

پسرمردادی؛پاداش خدا ب عشق ما

بابا اومده...چی چی آورده!!!!

سلام دردونه ی قلبم. الهی شکر مسافر کربلای ما هم بسلامت ب خونه برگشت. الهی ک همه ی زوار آقا صحیح و سلامت ب مقصدبرگردن. وقتی بابایی رو بعد یک هفته دوری دیدی عکس العملت جالب بود. اولش شوکه شدی بعدش دس دسی می کردی و جیغ میزدی🤣 قربون پسرم برم ک باباییه... اینم از گلای سرخی ک برا استقبال از بابایی گرفتیم. و اما سوغاتیای باباجون برا فنچول خونه از بابا نوئله میترسی!!😋   دلم میخواست سوغاتیه پارسال بابایی هم ب پیوست برات بزارم اینجا تا یادگاری بمونه برات گلم..پارسال اینموقع ۲ماه و نیمه بودی روی گردن آویزت هم آیه الکرسی حک شده بودوطرف دیگه اش اسم علی بود. برات نگهش داشتم ولی اینقد ک...
25 مهر 1398

روزهای دلتنگی

سلام پسر نازم. امروز ک دارم اینو برات مینویسم ۷ روزه ک بابایی پیشمون نیست. حسابی هر دو دلتنگشیم.. اما ان شاالله امروزفردا مسافرکربلامون برمیگردن خونه و دوباره سه تایی باهم تو خونه ی خودمونیم. بخوام از چندروز نبودن بابایی بگم برات چند روز خونه خاله جون بودیم. دوروزخاله اومد پیشمون.یه روز رفتیم پیش مهیا و ایلیا.خلاصه این چند روزا اینطوری گذروندیم.مامانجون و اقاجونم حسابی از کربلا ویروس سوغات آوردن ک من بخاطر شما اصلا نرفتم خونشون. بااینکه نزاشتم تنها بشی اماچندروزه حوصله نداریو اصلا بازیگوشی نمیکنی حتی غذاتم درست درمون نمیخوری. یه روزم دلپیچه ی خیلی شدیدی گرفتی ک حدود یک ساعت جیغ زدی خیلی لحظات بدی بود...تو درد کشیدیو من...
24 مهر 1398

مسافر کربلا

سلام گل قشنگم.امروز بابایی با توکل بر خدا راهی سفرعشق شدتا اربعین ۹۸ هم پیش ارباب باشه. به امید سلامتی و حاجت رواییش ان شاالله.   ان شاالله بزرگتر ک شدی حتما سه تایی باهم میریم ک این راه مکتب بزرگ انسان سازی هستش.   ازهمین حالا دلم گرفته...                                میاد خاطراتم جلوی چشام من اون خستگیه تو راهو میخوام....... نازنینم..باید مواظب هم باشیم تا بابایی برگرده ... ...
17 مهر 1398

سلامتی بزرگترین نعمت خداست

سلام قندونباتم... امشب یعنی ۱۳مهر۹۸نوبت دکتر داشتی از فوق تخصص گوارش..برای چندمین باره ک میری مطبشون و چندماهیه ک تحت درمانی..مثل همیشه کپسول ازونیوم نوشتن نصف صبح نصف شب ک باید با آب سیب بهت بدم و باکلوفن ک نصفش رو تو ۳ سی سی آب حل میکنم و یک سی سی صبح و یک سی سی ظهر بهت میدم.مادر برات بمیره ک برات عادی شده و همشونو میخوری.رژیممون رو هم همچنان باید ادامه بدیم.الان ۴.۵ ماهه لب ب لبنیات و تخم مرغ نزدی .منم نبایدبخورم چون تو شیرترشح میشه وبرات خوب نیست.  ب دلم صابون زدم ان شاءالله بعدبهبودی کاملت یه املت دبش با دوغ بزنم😋 موادغذایی دیگه ای هم ک آلرژی زا هستند و نباید بخوریم کنجد، گوجه،سس،ماهی،مرکبات،سویاوگوشت گوساله هستش..ب ه...
14 مهر 1398

ثبت اولین کلمه ی جان جانانم

آسمانم؛امروز با گفتن بابا دوباره شادی را ب ما هدیه دادی و ما را شگفت زده کردی..وپشت هم تکرار میکنی و دلبری....بار دیگر از خدای مهربانم بابت بخشیدنت ب زندگیمان سپاسگذاریم....     صدایت زیباترین آهنگ است برایمان...       بی صبرانه منتظر شنیدن مادرم از زبانت تا ک بار دیگر درون و بیرونم را پر کنی از زندگی..
10 مهر 1398

موذن کوچولوی خونه ی ما

دوباره عطر اذان پیچید فضای کوچه معطرشد میان خانه ی ماانگار فرشته چندبرابرشد اذان اشاره ی مسجدهاست به آسمان چراغانی اذان پیام خداونداست به دعوت مهمانی مناره ها همه گل کردند ب هرمحله بهارآمد وضو بگیرومهیاشو دوباره وقت قرارآمد.... 🌺🦋🌺🦋🌺🦋🌺     ...
8 مهر 1398

زندگیم با توقشنگه..

پسرم چ خوب شد بدنیا اومدی و چ خوبتر دنیای من شدی.. شاخه نباتم؛ماشاالله هر روز بزرگ تر و آقا تر میشی...این هم خوبه هم بد.. هنوز از نوزادیت سیر نشدم.گلبرگم؛یادت نره من برای مادرشدنت،برای بوسیدنت،برای بوییدنت،برای پرستیدنت خیلی خیلی منتظرموندم.نکنه تنهام بزاری..وقتی بلند بلند میخندیو خندت میپیچه تو خونه ی کوچیکمون ازته ته قلبم خدا را شکر میکنم ک تو رو ب من داد و منو لایق دونست...وقتی خوابی دقیقه ها میشینم وب معصومیتت نگاهمیکنم ...و دلم میلرزه ازینکه دیگه نباشم و نتونم این صورت ماهتو ببینم. تک گل باغچه ی زندگیم؛همیشه برام بمون و بدون چ باشم و چ نباشم شادیت خندت پیروزیت و عاقبت بخیریت تنها آرزومه.... این روزا تنها تو را زندگی میک...
6 مهر 1398

علی کوچولو کچل شده!!

سلام نازنین پسرم... ۱سال و یک ماه و ۱۲روزته... با بابایی تصمیم خطیری‌گرفتیم و اون هم تراشیدن موهای سر شماست. چون خیلی موهات نامرتب درومده و کم پشت...دو س باری هم بردمت آرایشگاه شاید بهترشه ولی نشد..گفتیم شاید اینطوری مرتب تر رشد کنن...   ما را ببخش سیب زمینی بامزه!!   راستش منمردد بودم و دلم نمیخواست این اتفاق بیفته واینکه میدونستم شما خواهی ترسید.......   همینطورم شد... اصلا واینمیستادی و از موزر میترسیدی و جیغ میزدی..با فیلم مورد علاقت سرتو گرم کردم بابایی پشت سرت رو زد اما فهمیدیو پریدی بغلم و یه بند جیغ میزدی...   تصمیم گرفتم ببرمت تو وان تا آب بازی کنی تو حموم بتراشیم ک ماشاال...
6 مهر 1398